برای مادری از جنس مهربونی

مادر مهربان

تیرماه ۹۶ بود که تز ام رو ارایه دادم، اصلا یادم نمیره یک هفته بعد دفاع مامانم اومد گف که تو بلع غذا مشکل داره، بخاطر اینکه من افکارم پریشون نشه ازم مخفی کرده بود، همینکه گف زانوهام ب لرزه افتاده، خیلی حس بدی داشتم، خدایا نکنه سرطان لعنتی باشه (مامان سابقه برست سال ۸۴ رو داشت)

رفتم از دکتر وقت گرفتم، تا آندوسکپی شه دیگه توده اونقدر بزرگ شده بود که فنر داخل گلوش نرفت، بیوبسی شد، جواب بیوبسی رو که گرفتم آسمون رو سرم خراب شد،کنسر مری، میرفتم بیرون گریه میکردم میمودم خونه ب زور میخندیدم، یک هفته طول کشید تا ب مامانم بگم، دوس داشتم زمین دهن باز کنه

من بودمو و مامانم فرداش حرکت کردیم سمت تهران، دکترآنکولوژش پروتکل درمانش رو گفت، خیلی زود جلسه اول شیمی درمانی رو شروع شد، مامان که بستری شد، دیگه اجازه ندادن من تو بخش بمونم، تک و تنها تو یک شهر غریب با یک مادر مریض، خیلی حال عجیبی داشتم.

تو حیاط بیمارستان داشتم گریه میکردم، مبتونم بگم یه فرشته ای انگار خدا بهم رسوند، بله پانته آ جون بودن

هیچ شناختی ازشون نداشتم، باهم صحبت کردن یه آنرژی فوق العاده ای گرفتم، با مامان آشنا شدن، هر بار بیمارستان که میرفتیم مامان باید پانته آ رو میدیدن، بهم میگف ازشون انرژی میگیرن

همزمان با شیمی درمانی، پرتودرمانی شدن، بعد اتمان این دوران. اومدیم شهرستان یه جشن قهرمانی برای مامان گرفتیم

مرحله بعدی جراحی با ریسک خیلی بالا چاره ای نداشتیم، دکتر آنکولژش پیشنهاد داد که قبل جراحی یه بیوبسی شه، تا جواب بیوبسی بیاد روزی هزار بار میمردم و زنده میشدم حواب بیوبسی، توده ای وجود نداشت، باورم نمیشد، اما دیگه توده وجود نداشت، تبدیل ب التهاب شده بود

ماهی یکبار برای گشاد شدن مری (دیتالاسیون) بیمارستان میریم، خدا رو صد هزار مرتبه شاکرم. دقیقه ب دقیقه از کنار مادرم بودن لذت میبرم💋

پانته آی عزیزم، برای رسالتی که در پیش گرفتی بهترین ها رو ازت میخوام❤️❤️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *