به اصرار پزشک برای بیوپسی آماده شدم. تشخیص بیوپسی مهر تایید بر تمام نگرانی های ما زد و بالاخره در تاریخ پانزده شهریور نود و شش من و همسرم فهمیدیم که باید خودمان را برای ماراتنی سخت و نفس گیر آماده کنیم
به چشمهای من توی عکس ها نگاه کن. به خنده هام. به این که توی عکس ها حالم خوب است و خندانم. تا قبل از نیمه ی شهریور 96 من هم جزو آدمهای این ور خط بودم. هر روز صبح که پشت فرمان ماشینم می نشستم یک لحظه قلبم مملو از شکرگذاری میشد. همه چیز در آن لحظه تجلی می کرد. من، مادر بودنم، شاغل بودنم، شاداب بودنم، ماشین داشتنم، موزیک خوب، زندگی خوب، جیک جیک گنجشکا که با دخترم گوش میدادیم اول صبحی ،خنده ی مانلی، لبخند من، قوی بودنم، قهرمانٍ زندگی م بودنم … تا پونزده روز قبل پاییز آن سال من جزو آدمهای سالم بودم.
می گفتم نهایتا یه توده ی بی خطره توی سینه م که میرم برش می دارم و تموم میشه این بلاتکلیفی. پونزده شهریور توی خیابون ولیعصر تو کنارم بودی و بعد سالها دست توی دست هم می تونستیم قدم بزنیم شهریور ولیعصر رو که انگار تو خواب داشت می گذشت تو پیاده رو اون حس من، که می گفتم اگر احتمالش دو در صد هست که هیچی نباشه کاش همون دو در صد توی من باشه یا من توی همون دو در صد باشم …هیچی نباشه و من بخندم شوخی کنم بگم حیف این همه خرج کردیم و تو بخندی ……گذشت گذشت …جواب اومد در پاکت باز شد
تنها بودم توی یکی از پیچای راهروهای بیمارستان دی که خوندمش و تو اومدی پاکت رو گرفتی نشستیم رو صندلی. ساکت بودیم یه ربع ساعت همینطوری ساکت همه جا ساکت کاغذ اما حرف داشت کاغذ اما داشت داد می زد که تو سرطان داری که این توده ی توی سینه ت سرطانه … مهاجمه… وحشیه… داره از توی تو بزرگ میشه می خواد همه جاتو بگیره می خواد تو رو بگیره تو رو ببره
ما ساکت بودیم. ما محکم بودیم. فکر می کردیم نترسیدیم. فکر می کردیم هر چی هم باشه ما درستش می کنیم. بعد از اون من دیگه اون ور خط بودم.
من نا سالم بودم بقیه سالم. من بیماری داشتم بقیه نداشتند. بقیه دور بودن. من انگار جدا بودم. انگار دیگه راه نمی رفتم تو یه فاصله ی کمی از زمین می لغزیدم انگار بقیه پشت یه شیشه داشتن از جلوم رد می شدن. انگار دیگه واقعا هیشکی من رو نمی فهمید.